سفارش تبلیغ
صبا ویژن


نجوا

چند روزی است وقتی که به خانه بر می گردم دلم خم می شود و تمام قلوه سنگ های زمین را بر می دارد. هنوز شب نشده همه را به سمت چشمانم و دلم نشانی می گیرد.

با این که هر صبح را با قراری شروع می کنم  نمی دانم چرا زود تهی می شوم؟

به چیزهایی باور نکردنی اعتقاد پیدا کردم که از بیانشان .......

می ترسم با خودم حرف بزنم. توجهی قراردادی به زندگی پیدا کرده ام.

اگر بدهی چنین و چنان، اگر ندادی...

مدام از ناباوری خودم در برابر انتظارات پر غرض و مرض دیگران حرف می زدم

برای این که بیشتر از این به خودم ناسزا نگویم یادم افتاد به روزی که به یک نوزاد با دقت نگاه می کردم، پای صحبتش نشستم.

تفکری که به پیشانیش چین انداخته بود تمام افکارم را به بازی گرفت، سوال چرا را با خم ابرویش خواندم با دستها یش بند دل و زبانم را باز کرد.

بعد با کلماتی بی نشان محفلی برای گفت و گویی جاودانه تدارک دید.

کتابی را که نخوانده بودم نشان داد، بر اساس نام، نویسنده و دیگر نشانه ها کتاب را بارها آشنا حدس زدم، سعی کردم به او بگویم مانند تو که مادرت بدون آنکه با تو سخن بگویید تمام احساست را می خواند.

با نگاه خیره به نور چشمانش متوجه شدم که گاهی این خواندن ماست که به متن معنی می دهد.

ضربه مشت نازکش را بر معزم احساس می کردم حس کردم نشانی چیزهایی را می دهد که جایی جایشان گذاشته بودم.

انگار که از آینده رسیده بود از سال های زهد و عبادت، با قدرتی مطلق

تمام سعی اش روییدن بر روی افکارم بود

و یاد او بود که مرا به سرحد گریستن، رامش و آرامش سپرد.

عکس: کوثر
نوشته شده در پنج شنبه 87/1/29ساعت 11:4 عصر توسط کوثر شهنی نظرات ( ) |


Design By : Pichak