نجوا
از پنجره که بیرون را نگاه می کردم تنها تصویر علف هایی دیده می شد که سراسر ریشه خود را در خاک جا گذاشته و سبزی خود را به زردی باد پاییز داده بودند و بلندی لباس هایی که روی بند رخت آویزان است.لباسی سفید که باد سیاه بر آن شلاق میزند. باز هم همان داستان زوزه کشیدن باد بر بلندای تپه ها و صخره ها.عبورهای متفاوتی داشتیم تا مهلت پیاده شده پیدا کردیم دوباره سوار هلی کوپتر شدیم، اما این بار هوای متفاوتی بود.دیگه باد نبود که می وزید، علف نبود که می رقصید بلکه آسمون بود که در زمین انعکاس پیدا کرده بود. وقتی نگاه می کردی انگار مدت های بود که دریا با آسمون وارد گفتگو شده و این بار آسمون بود که برای دیدن انعکاس خودش در دریا ستاره های روشن و نورانی خود را همچون بارانی از شهاب سنگ، درون دریا فرو می ریخت.انگار آنچه در قلبش جاداشت دیوانه اش کرده بود با ستاره های دورنش توجه همه رو به خودش جلب می کرد. کم آوردن آسمان را در سکوتش می دیدم و این دیوانه مدت ها بود که از سوی آدم های تحت فشار قرار گرفته بود برای پاسخ به خواسته های طبیعی و زور آنها. خوب که به منشا دیوانگی این دریا نگاه می کنم، نمی دانم روزی از روزها و یا شاید شبی از شب ها بود که در کنار آبی هایش به خواب رفته بود، ناگهان جغدی سیاه که گویا آسمان را سوراخ کرده و از ناکجا آباد بر او فرو آمد ... با بال های بزرگش یک شبه او را در برگفت و حالا سایه اش مدت هاست که در درون دریا باقی است.این سایه امروز برای بشریت ارزشی حیاتی و غیر قابل گذشت دارد. نمی دانم تو را چه شده که هنوز نتوانسته ایم برای فرزند زیبایی چون تو زیبا و وحشی صفت نامی انتخاب کنیم؟ به ظاهر آرام گرفته بودی ولی درونت وحشی ها قدم می گذاشتند و تو بودی که به آنها رنگ و معنا می دادی درونت سرمایه ها بود، عظمتت در تمام نقشه ها جاری و آبیت نشان سیاهی را می پوشاند و تمام خواسته های ما را نیلگون و روشن جلوه می داد. عبور از روی نگینی چون تو خوش درخش و خوش رنگ مگر می تواند دلبری نکند و وسوسه نیافریند؟ ما که بضاعت مان به دست یازیدین به تو نمی رسد تنها آرزویی خیس در دلم غوغا می کرد ،،،،،دوست دارم در نزدیک ترین نقطه به عمق وجودت در یک روز گرم تابستانی آب تنی کنم و غرق در خلسه ی سهمگین مرگ و زندگی شوم. پایان تو چه زمانی فرا می رسد؟ آن هنگام که حتی برای تامین خوراک کوچکترین ذرات درونت هیچ اندوخته ای نداشته باشی و یا زمانی که عرصه را آنقدر برتو تنگ کنند که مجبور باشی همه موجودات درونت را به خودکشی دست جمعی تشویق کنی...؟ پایان تو هزار روش دارد، هزار و یکمین روش آن این است که تو را در دست گرفته و تنها به عنوان تو دلخوش کنیم. این نامی است که ادای آن بر ما فرض و موجب افتخار است.
سور و سات همه چیز تو جوربود از ساز و طرب گرفته تا آب و طعام فقط آتش این مهمونی برای گر گرفتن نیاز به یک تکه چوب داشت - همان قلب سخت- . تو این روزهای سعی کردم به عمده چیزی که فکر می کنم خودم باشم. خیلی وقته از هر زاویه ای به شب و روز نگاه می کنم، می بینم که بخش بزرگی از برنامه هام تحت تاثیر حادثه ای، فکری و یک نگاهی ثابت قرار گرفته؛ به طوری که هر چی از این عمر می گذره خیلی عمیق تر توی اون نیمه تکراری غرق می شم. این خستگی مثل سقف کاذبی بالای سرم قرار گرفته. کاش این تکرارها حداقل از منطق دوری عبور می کرد و چیزی مثل حرکت رفت و آمد زنبورعسل تا کندو بود. اون کندو حکم صومعه و دیری رو برای زنبور پیدا کرده که از حجره های کوچک اون هر لحظه صدای سماع مستانه ساکنانش به گوش می رسه. کاش نیمه تکراری این بود... در اینجا وجود دشتی با هزاران شاخه گل به چشم نمی خوره؛ بلکه اون زنبوره که شهد رو با تموم ریز بینی و شجاعت در مسیر راه پیدا و اندوخته می کنه و در یک امتداد مشخص به هدفش می رسونه که اگر این راه رو هزاران بار هم تکرار کنه ولی هر بار شهد تازه ای را به عسل خوش رنگی تبدیل می کنه. در این تکرارها رها و هادی می شه راه رو به همه نشون می ده. الان بیش از هر چیز به تکه سنگی برای انداختن توی این جلبک های قدیمی نیاز دارم تا هر چی هست رو در هم بریزه. به قول بزرگی : «همیشه یک خورشید واقعی در روح ما هست که حتی اگر زیر سقف کاذب تنهایی عقل یا دل بنشینیم با تمام نورش سعی دارد یک نیمه پررنگی از زندگی ما را تشکیل دهد و احزارش تنها به دست ماست»
Design By : Pichak |