نجوا
"جنگ خیلی طولانی شد، همه فکر میکردند برای همیشه ادامه دارد ولی عاقبت صدا قطع شد. همهجا سکوت بود پدر برگشت. خیلی خسته بهنظرمیرسید او گفت: سرانجام جنگ تمام شد ولی سیم خاردار هنوز سرجایش هست فرزند گفت:درست نیست! جنگ هنوز نمرده. چرا جنگ را نکشتی؟ پدر گفت:جنگ هیچوقت نمیمیرد. فقط گهگاهی به خواب میرود. مهم اینه که وقتی خوابیده بیدارش نکنیم". گزیده ای از کتاب جنگ دور شو، نویسنده: الیزا بیتا، مترجم:لیلا افخمی به یاد آنان که چون ققنوس در شعله های آتش جنگ سوختند؛ هر چند که می دانستند این خاکستر برای زبانه کشیدن همیشه آماده است.
تو باور داشتی که زندگی به هیچ نمی ارزد، هر چند می دانستی ارزش هیچ چیز به اندازه زندگی نیست. حق انتخاب داشتی، ولی برای رسیدن به کمال وجودت، باید فاجعه را پذیرا می شدی و تو با رفتنت جز اصالت و خلوص چیزی را نبخشیدی. چقدر این تابوت برای گنجاندن این همه خوبی، تنگ است. رویت را خاک سرخ پوشانده، وطنم سال هاست می خواهیم دست پاکی روی سرخی هایت بکشیم ولی نمی دانم چرا در این خانه کم کم شهرمان دارد گم می شود، حواستان هست؟ تا دیروز هواخواه حفظ حریم حرمت مرزهای کشورت با حماسه و خون بودی، ولی امروز سخت بی هوا شده ای! صدای موسیقی غمناکی که از دهه 60 در نفس های مردمانت کوک شده بود، هنوز از درزهای شهرهایت به گوش می رسد؛ صدای طاقت فرسای سرفه های جانبازان شیمیایی... هنوز بی دست و بی پا و بی چشم، اما پر عشق، بر خاک این وطن گام بر می دارند تا مبادا صدای ظلمت، برگی از شاخه میهن را بلرزاند. ولی امروز غبار سرخی روی خورشید شهرت را پوشانده... دیگر صدای خمپاره و توپ و تانک و مسلسل از مرزهای اهواز، سوسنگرد، دهلاویه، طلایه، مجنون، دهلران و ایلام به گوش نمی رسد. ولی خوب که گوش کنی، صدای غریب متلاشی شدن ریه ها و فاصله دار شدن نفس های کودکان، زنان و مردان جنوب را می شنوی. همانان که روزگاری سپر بلای دفاع از خاک خود بودند، امروز پر شدند از کاسه غربت در وطن خویش... ولی هنوز خاکستری و سرخ شهرهایت نتوانسته دردهای ناگفته مردمت و زخم های فروخفته میهمان ناخوانده ای به نام "ریزگردها" و عواقب مرگبار آن را که کم از بمباران شیمیایی نیست بپوشاند. صدای خس خس ریه های غبارآلوده ات و به شماره افتادن نفس هایت را می شنوم، ولی به باد بگو حکایت غربت مردمت را بلندتر فریاد کن ... که اینجا سخت همهمه است. به قول سهراب: زندگی آب تنی در حوضچه "اکنون" است رخت ها را بکنیم آب در یک قدمی است چند روز پیش مطلب جدیدی خوندم، که حکایت از واقعیت دردناکی داره برای جنس ما... مسافر کناری مدام خودش را رویم می اندازد، دستش را در جیبش می کند و در می آورد، من به شیشه چسبیده ام اما هر قدر جمع تر می شوم او گشادتر می شود. موقع پیاده شدن تمام عضلات بدنم از بس منقبض مانده اند درد می کنند... (تقصیر خودم بود باید جلو می نشستم.) مسافر صندلی پشت زانوهایش را در ستون فقراتم فرو می کند، یادم هست موقع سوار شدن قد چندانی هم نداشت، باید با یک چیزی محکم بکوبم توی سرش، چیزی دم دستم نیست احتمالاً فکر کرده خوشم آمده که حالا دستش را از کنار صندلی به سمت من می آورد... (تقصیر خودم بود باید با اتوبوس می آمدم.) اتوبوس پر است ایستاده ام و دستم روی میله هاست، اتوبوس زیاد هم شلوغ نیست و چشمان او هم نابینا به نظر نمی رسد ولی دستش را درست در 10 سانت از 100 سانت میله ای که من دستم را گذاشته ام می گذارد. با خودم می گویم ”چه تصادفی” و دستم را جابه جا می کنم اما تصادف مدام در طول میله اتفاق می افتد... (تقصیر خودم است باید این دو قدم راه را پیاده می آمدم.) پیاده رو آنقدر ها هم باریک نیست اما دوست دارد از منتها علیه سمت من عبور کند، به اندازه 8 نفر کنارش جا هست ولی با هم برخورد خواهیم کرد. کسی که باید جایش عوض کند، بایستد، جا خالی بدهد، راه بدهد و من هستم... (تقصیر خودم است باید با آژانس می آمدم.) راننده آژانس مدام از آینه نگام می کند و لبخند می زند. سرم را باید تا انتهای مسیر به زاویه 180 درجه به سمت شیشه بگیرم. مدام حرف میزند و از توی آینه منتظر جواب است. خودم را به نشنیدن می زنم. موقع پیاده شدن بس که گردنم را چرخانده ام دیگر صاف نمی شود. چشمانش به نظر سالم می آید اما بقیه پول را که می خواهد بدهد به جای اینکه در دستم بگذارد از آرنجم شروع می کند، البته من باید حواسم می بود و دستم را با دستش تنظیم می کردم. (تقصیر خودم است باید با ماشین شخصی می آمدم.) راننده پشتی تا می بیند خانم هستم دستش را روی بوق می گذارد، راه می دهم. نزدیک شیشه ماشین می ایستد نیشش باز است و دندانهای زردش از لبان سیاهش بیرون زده است. “خانم ماشین لباسشوئی نیست ها”. مسافرهای توی ماشین همه نیششان باز می شود. تا برسم هزار بار هزار تا حرف جدید می شنوم و مدام باید مواظب ماشینهایی که فرمانهایشان را به سمت من می چرخانند باشم. موقع رسیدن خسته هستم، اعصابم به کلی به هم ریخته است. صبر کن سهراب! قایقت جا دارد؟ من هم از همهمه اهل زمین دلگیرم! منم زیبا که زیبا بنده ام را دوست میدارم تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید ترا در بیکران دنیای تنهایان رهایت من نخواهم کرد رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود تو غیر از من چه میجویی؟ تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟ تو راه بندگی طی کن عزیزا من خدایی خوب میدانم تو دعوت کن مرا با خود به اشکی، یا خدایی میهمانم کن که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم طلب کن خالق خود را، بجو مارا تو خواهی یافت که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که وصل عاشق و معشوق هم،آهسته میگویم ... خدایی عالمی دارد تویی زیباتر از خورشید زیبایم، تویی والاترین مهمان دنیایم که دنیا بی تو چیزی چون تورا کم داشت وقتی تو را من افریدم بر خودم احسنت میگفتم مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟ هزاران توبه ات را گرچه بشکستی، بدیدی من تورا از درگهم راندم؟ که میترساندت از من؟رها کن آن خدای دور آن نامهربان معبود، آن مخلوق خود را این منم پروردگار مهربانت،خالقت،اینک صدایم کن مرا، با قطره اشکی به پیش آور دو دست خالی خود را، با زبان بسته ات کاری ندارم لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم غریب این زمین خاکی ام،آیا عزیزم حاجتی داری؟ بگو جز من کس دیگر نمیفهمد،به نجوایی صدایم کن، بدان اغوش من باز است قسم بر عاشقان پاک با ایمان قسم بر اسبهای خسته در میدان تو را در بهترین اوقات آوردم قسم بر عصر روشن ، تکیه کن بر من قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو تمام گامهای مانده اش با من تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید به یاد سهراب سپهری نفت، این طلای سیاه که همواره سود دیگران و زیان خودی ها را در پی داشته، پس از بالا کشیدن از لایه های درونی سنگهای زیرزمینی بوسیله دستان کارگران جنوبی و دست به کمران اجنبی، از دل و دماغ مردم خوزستان گذر کرد و اساس اقتصاد کشور و منطقه را تشکیل داد. انگلیسی ها وقتی برای دزدی آشکار جنوب کشور را جولانگاه خودشان قرار داده بودند با تقسیم مردم منطقه به دو گروه شرکتی و غیرشرکتی و طبقه های کارمندی و کارگری امکانات و وسایل رفاهی را میان آنها به رسم ارباب و رعیت به شکل نابرابر تقسیم کردند. خانه های بزرگ و شیک، باشگاه های تفریحی و ورزشی، فیلم های روز اروپا، طیاره، تلویزیون، قطار و... همه مختص کارمندان و خانه های نوکری، اتاقک های بی برق، توالت و آشپرخانه عمومی، قاطر و گوسفند سهم کارگران. البته به برکت وجود نفت خاک شهرهای آبادان، مسجد سلیمان و اهواز تبدیل به زر و این شهرها به دورازه ورود تمدن یک کشور تبدیل شد. اما تنها تا زمانی که 304 حلقه چاه در مسجد سلیمان حفر شد از ویلیام دارسی گرفته تا ... همه نام این شهر را به عنوان "سمبل خاورمیانه" می شناختند ولی به محض این که لایه های زیرین این شهر خست به خرج داد مسجد سلیمان تبدیل شد به ویرانکده ای که نمونه اش را تنها می توان در داستان ها خواند. «نفت» غذایی خوش خوراک! این جمله وقتی برام معنا پیدا کرد، که یکی از همشهرهای جنوبی از خاطرات خوردن ماهی "بنی" و "شبوط" با طعم نفت صحبت می کرد می گفت: اگر گرسنگی زورمی آورد و مجبور می شدی چند لقمه از این ماهی ها بخوری تا معده ات ضعف نرود، بدجوی بوی نفت می گرفتی، آروغ می زدی بوی بد و تخمیره شده ی نفت می زد بیرون، بوی حیرت آوری بود که حداقل یک شبانه روز بیشتر طول می کشید، آدامش خروس نشان جایزه دار هم کاری از پیش نمی برد و انگار بو را کهنه تر می کرد. حکایت خوردن نفت، تنفس بوی گیس (گاز)، تش باد و سوختگی پوست، حال مشترک همه مردم جنوب است. در اینجا فقیر و غنی خیلی توفیری ندارد و نقطه اشتراک همه مردم جنوب از آبادان،خرمشهر، مسجد سلیمان، بهبهان تا هفتکل و چاه های نفت سفید و اهواز به حساب می یاد. البته وقتی مردم جنوب بوی گیس را بوی "گل یاس" تعبیر می کنند و استشمام نکردن این بو برای آنها حکم قطع نفس را دارد. می توان گفت، همه چیز آرومه! آیا بعد از گذشت حدود چهار دهه از ملی شدن صنعت نفت وقت آن نرسیده که از حاشیه به اصل بیایم؟ حالا که همه کارگران و کارمندان زیر چتر نظام حقوق یکسان قرار دارند تا کی سهم مردم جنوب از ثروت زیرپایشان تش باد و شن باد، بوی گیس، بی آبی و بی برقی است؟ تصاویری از نخستین شهر نفتی خاورمیانه، پس از 100 سال از کشف نفت شعله زرد رنگ ناشی از سوخت گاز تصفیه نشده نشت گاز از لوله های گاز در سرتاسر شهر برای دیدن ادامه تصاویر اینجا کیلیک کنید.
تقصیر خودم است زن جماعت را چه به بیرون رفتن!!
چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که
ناگهان گردباد سختی در گرفت.
خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد.
دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند.
در حال مستاصل شد...
از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت: ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.
قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت.
گفت: ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را
صاحب شوی. نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم...
قدری پایین تر آمد.
وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت: ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟
آنها را خودم نگهداری می کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دهم.
وقتی کمی پایین تر آمد گفت: بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو، پشمش مال من،
به عنوان دستمزد.
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت
و گفت: مرد حسابی چه کشکی چه پشمی؟
ما از هول خودمان یک غلطی کردیم، غلط زیادی که جریمه ندارد.
"احمد شاملو"
Design By : Pichak |