نجوا
چند روزی است وقتی که به خانه بر می گردم دلم خم می شود و تمام قلوه سنگ های زمین را بر می دارد. هنوز شب نشده همه را به سمت چشمانم و دلم نشانی می گیرد. با این که هر صبح را با قراری شروع می کنم نمی دانم چرا زود تهی می شوم؟ به چیزهایی باور نکردنی اعتقاد پیدا کردم که از بیانشان ....... می ترسم با خودم حرف بزنم. توجهی قراردادی به زندگی پیدا کرده ام. اگر بدهی چنین و چنان، اگر ندادی... مدام از ناباوری خودم در برابر انتظارات پر غرض و مرض دیگران حرف می زدم برای این که بیشتر از این به خودم ناسزا نگویم یادم افتاد به روزی که به یک نوزاد با دقت نگاه می کردم، پای صحبتش نشستم. تفکری که به پیشانیش چین انداخته بود تمام افکارم را به بازی گرفت، سوال چرا را با خم ابرویش خواندم با دستها یش بند دل و زبانم را باز کرد. بعد با کلماتی بی نشان محفلی برای گفت و گویی جاودانه تدارک دید. کتابی را که نخوانده بودم نشان داد، بر اساس نام، نویسنده و دیگر نشانه ها کتاب را بارها آشنا حدس زدم، سعی کردم به او بگویم مانند تو که مادرت بدون آنکه با تو سخن بگویید تمام احساست را می خواند. با نگاه خیره به نور چشمانش متوجه شدم که گاهی این خواندن ماست که به متن معنی می دهد. ضربه مشت نازکش را بر معزم احساس می کردم حس کردم نشانی چیزهایی را می دهد که جایی جایشان گذاشته بودم. انگار که از آینده رسیده بود از سال های زهد و عبادت، با قدرتی مطلق تمام سعی اش روییدن بر روی افکارم بود و یاد او بود که مرا به سرحد گریستن، رامش و آرامش سپرد. موضوع گفته هایم را هنوز انتخاب نکرده بودم پیرامون هر چیزی با خود صحبت می کردم. خدا، پول، تو، قضا، اختیار، پایان نامه، سفر... حسم این بود که خیلی نشده ها، نکرده ها و نبایدها به سال جدید آمده. به نظر می رسد تلاشم برای خیلی از این نه ها کافی نبوده، زیرا برای بدست آوردن لطافت بودنشان باید فاجعه هایی را پذیرا می شدم. ولی حالا به این نتیجه رسیدم باید مانند یک کنه در برابر هر آنچه که این فاجعه ها را می خواهد از من بگیرد مقاومت کنم، در مورد زندگی به کسی گوش نکنم، در مورد خواستن باید مانند توانستن سخن بگویم و تنها با کلمه های ساده که متناسب یگانگی آنهاست با آنها برخورد کنم. نبودنت برای ما به منزله یک محرومیت است. بی توجهی کرده ایم و بیش از هر چیز گرفتار گلایه های بیهوده شده ایم گلایه هایی که صحبت کردن عادی مان را به لکنت زبان تبدیل کرده، انگار این جا که ما هستیم نه بیانی، نه زبانی، نه کاغذی، نه قلمی وجود دارد. بنابراین برای گفتن از هر چیزی استفاده می کنیم، از عطر گلهای مورد علاقه، از آیینه کردن چشمهای مان... لحظه هایمان پر شده از حسادت خواستن ها و داشتن هایی که افزونی شان تمام روزهایمان را فرا گرفته است. با این که تو را چون حاضری بر روز و شب مان می دانیم ولی این استعداد را به خوبی داریم که عمرمان را به خودخواهی دیرینه ای تبدیل کرده ایم و گمان می کنیم این خیال شاد و لذت بخش پایانی ندارد.... کودک درونم پا بر زمین می کوبد خستگی خود را از این همه تعلق ماه و سال فریاد می زند
می خواهد دردش را پر اهمیت نشان دهد شاید بعدها بفهمم که حق داشت باید نگذاریم زیر پایمان له شود مدت هاست تنها سرو صدایی تکراری و آلوده به خشم از ما می شنود خودت حال این درون را به بهترین حالات تغییر بده "یا محول الحول و الاحوال حول حالنا الی احسن الحال" عملا شبیه هیچ خلقی نیست و در عین حال با هیچ چیز دیگری در تضاد نیست بعد از قریب 80 سال تنها 3 سال بود که میهمان سرزمین پارسیان شدی. ارزش و استثنایی را برایمان به ارمغان آوردی، غیرتی در خاکمان جوشید و مانند حضورت هرگز فروکش نکرد. هر چند به اظطرار و جبر ولایت عهدی طوس را پذیرفتی و با دلی گریان تربت رسول را وداع کردی ولی بیدار کردی، عابروی این خاک شدی و شعیه در این خاک محوریت یافت حال سالهاست که تنها در تو و با تو، نسل رسول را در نزدیکیمان احساس می کنیم تو با صدای آرام و صدایی مجنون با ما سخن گفتی و ما برای سخن گفتن با او صدای تو را به امانت گرفته ایم یا علی بن موسی الرضا قریب هموطن سالهاست که قدمت وجودت را در رفتار و کلمه هایت با خودمان احساس کرده ایم به راستی که تو درعین امام بودن هرگز فراموش نکردی به همان اندازه یگانه دوست، عشق و پناه ما بودی
تولدم مانند دزدی بود که به گنجی زد ولع داشت و با شتاب هر چه تمام تر خاموشی ام را بلعید و در یک هزارم ثانیه چشمهایم را به دنیا گشود این یعنی زندگی.. زندگی.. زندگی ده روز است که زمین و هوا یک تکه ی دیگر از سهم شان به من داده اند حالا شده ام ربع قرن و 10 روز و این یعنی تقسیم منصفانه ای از بودن حدسم بیش از یک رسوب ساده نبود ولی، بهانه ام خیال شد تراویدی... و تمام قصه به حقیقت پیوست. و حالا وقتی همه جا تاریک می شود، تنها چشمهایت است که مانند یک پری سرچشمه ای را بوجود می آورد: نیمی نور و نیمی حقیقت نگاهت که سهم سبزی شد در این دنیای سیمانی از ابتدا، سفر روحت را حدس می زدم گفته بودی قصد خاک نداری خیلی خلوت شده مجبور نیستی با صدای بلند حاضر بگویی حس نامحسوسی هستی که نیرویی حمایت کننده و لطفی عمیق از تو جاری می شود برای آمدنت جاده ای از تو تا فرج دعایمان کشیده ایم ما که آنسوی روشنایی نیستیم که پیدا نکنی، سو سوی بی رمقی دیدی بیا. با همه تعجیلی که برای آمدنت داری نمی دانم کدامین دعا در راه مانده که اجابتش عمریست به تاخیر افتاده ما که هفت روز هفته در چشمانمان رگه های باریک امید تا جمعه دلگیر پیچ می خورد هر صبح هم که تعجیل فرجت را به تهنیت رسول و آلش پیوند می زنیم. نمی گویی چشمی هم هست که انتظار ممتد برگشتنت را در فروکش امید جستجو می کند حال ما از سپیدی تا سیاهی گذشته صدای زوزه گرگ را می شنوی که کفتارها را خبر می دهد، برای خوردن عاطفه های خدا که به راحتی زیر شعور تهی بشر دفن می شوند در دو کلمه "غرایز و نفس" خلاصه می شوند و اگر بخواهند در یک واژه جمع بیایند "مالکان زمین" نام دارند و دست آخر هم پرده ی شب روی تمامی روزها می کشند تو که تنهاترین شاهد زنده ی خدایی نمی دانم انتظار...... توانست از تو به چه چیز برسد؟ با تو دوباره همه چیز شروع خواهد شد چندان ابدی نیستم، نیستی، در میانه راه، هستی موقتی هستیم که هر روز از کنار دیوار کم ارتفاع هم می گذریم. هر سری که از پشت این خشت ها می گذرد برایم آشناست. انسانهایی که خواسته و ناخواسته در طعم زندگی هم قرار دارند ولی هیچ وقت به هم تعلق ندارند. با همه وجود همدیگر را می شناسیم، در ظرف هم می گنجیم ولی همدیگر را درک نمی کنیم. با ملایمت با واژه ها روی هم خط می کشیم، خیلی خودمانی اگر بخواهیم همدیگر را توصیف کنیم در نهایت علاقه می نویسیم مال منی و می خوانیم از آن خود نیستی. بعد از گذشت سالها قدمت با هم بودنمان را زنجیروار تکرار می کنیم و در ادامه اگر بخواهیم از دری با هم عبور کنیم با هم برخورد می کنیم و هر دومان در آستانه در می مانیم و در آخر زور یکی بر سازش دیگری غالب می شود. اگر رنگی نبینیم، مجال بیابد بی تردید تکرار می شود.
نمی دانم چرا تصاویری به این حد پیش و پا افتاده گرفتار قاب هایی سنگین می شود؟
هستیم پس زمین به بودن مان مدیون است!
زیرا سال هاست رزق روحش قطع شده فکر می کرد با گفتن مشکل حل شود ولی...
این وجود آرام با ارزش ترین داشته ماست که تو به ما عطا کردی
مانند صدای خیس باران از پشت شیشه همصدا با ما نجوا می کند که روز – روز باران است....
Design By : Pichak |