نجوا
من زمان زیادی در سیرک زیسته ام به گمان من تن تو باید برای کسی باشد که روحش را برای تو عریان کرده است. امسال برای اولین بار لحظه تحویل سال هیچ فرصتی برای دعا کردن پیش نیومد. حتی توی دلم. چند روز بعد فکر کردم چه اشتباهی کردم که خیلی در باره خودم و خواسته هام حرف نزدم. ولی هر چی نگاه میکنم میبینم بارها و بارها دعاهام رو به روشنی گفتم و تمام این جست و جوی ناامیدانه برای این بوده که بتونم یک جورهایی به خواسته هام برسم. توی تصورم لحظه اجابت دعا از بهترین لحظه هاست، چون در اون لحظه من و آروزهام در کنار هم هستیم. به یاد پروانه ای افتادم که روی گلی نشسته و بالهاش رو طوری جمع کرده که انگار یک بال بیشتر نداره، آدم فکر می کنه مرده، اما اگر دست بهش بزنی به سرعت نور پرواز می کنه، هنوز حس می کنم بالهای من روی فکرم بسته شده، ولی منتظر نورم، نوری که بی درنگ به حرکتم در بیاره. اراده برای باز کردن این گره یعنی اجابت دعای "یا مقلب القلوب.... جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا میکرد. رفتن و ردپای آن را. و آدمهایی را می دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند. جغد اما می دانست که سنگها ترک می خورند، ستونها فرو می ریزند، درها میشکنند و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاج های شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابلای خاکروبه های کاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش میخواند و فکر میکرد شاید پردههای ضخیم دل آدمها، با این آواز کمی بلرزد. روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را که شنید، گفت: بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگین شان می کنی. می گویند: بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری. قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند. سکوت او آسمان را افسرده کرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان کنگره های خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است. جغد گفت: خدایا! آدمها مرا و آوازهایم را دوست ندارند. خدا گفت: آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و آن که می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد. دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ. جغد باز هم بر کنگره های دنیا می خواند و آنکس که می فهمد، می داند آواز او پیغام خداست. متن از: عرفان نظرآهاری بین خدای من و خدای تو فاصله ای نیست امشب به سروقتش میروم تا هرآنچه را نگفتی، از زبان او بشنوم و تو را به نگفتنها متهم کنم ولی با همه اینها این را میدانم که زندگی معقول نیست و نمیتوان آن را سالها به صورت معماری ساده یا چیزی آرام انگاشت، زندگی مسالمت آمیز و قابل پیشبینی نیست. ولی نمیتوانم همه رفتارهای تو را با ماهیت زندگی توجیه کنم چون میدانم که میدانی، زندگی در وجود ماست و همیشه ما را با دو مفهوم متضاد روبه رو میکند، خواستن و نخواستن، تلاش و تنبلی، بودن و نبودن و.... پس اگر بخواهیم همه چیز را در باره زندگی بدانیم اول باید خودمان را خوب بشناسیم، آن وقت قابل پیش بینی است. پس به خدایت به نقل از «رساله دل و جان» خواجه عبدالله انصاری بگو: الهی: همه تو، ماهیچ، سخن این است، بر خود مپیچ. الهی: گفتی کریمم، امید بدان تمام است، تا کرم تو در میان است، نا امیدی حرام است. الهی، طاعت فرمودی و توفیق بازداشتی از معصیت منع کردی و بر آن داشتی، ای دیر خشم زود آشتی آخر مرا در فراق بگذاشتی ! الهی: امانت را مینهادی،،،، دانستی که چنینم؟ ما موضوع صحبت را انتخاب نکردیم، پیرامون هر چه به نفعمان باشد صحبت میشد و هیچ صدای مطلب پرارزش و استثنایی را نمیشنیدیم. یادم میآید به روزهایی که موضوع صحبت را هیچ گاه انتخاب نمیکردم، ولی هرچه دوست داشتیم میگفتبم، درباره پول، خدا، بچهها و حتی کتابی که در حراجی دیده بودیم و برای خریدن آن همه پسانداز را خرج میکردیم. از اینجا که نگاه میکنی اون روزها بیشتر به نظر افسانه مییاد حالا تنها این استعداد را پیدا کردیم که کلام حقیقی و منتقدانه را به متن ساختگی و خنثی تبدیل کنیم. میگویند چشمها و زبان، بیش از سایر اعضا با روح در ارتباط هستند... نمیدانم که آیا این حرف حقیقت دارد یا خیر؟ اما آنچه می دانم این است که چگونگی بیان ما، مانند دزدی که به گنجی میرسد، ولع دارد و با شتاب هر چه تمامتر، آن را میبلعد و در یک هزارم ثانیه، چشمها تهی و زبان خاموش میشود و این یعنی پایان، پایان، پایان.... غافل از اینکه واقعیتها را با حس لامسه، بیش از هر حس دیگر میتوان لمس کرد، زودتر از کلمههایی که ادا میشوند با ما سخن میگویند و واقعیتهای پرارزش و استثنایی را به همراه دارند. مشت می کوبم بر در من دچار خفقانم روحش شاد واقعه شهادت تو بسیاری از وجود های هشیار، را در هم ریخت، جز قلب های آنان را آن قلب هایی که تو ساختی و هنوز می سازی، قلبی که هنوز در نبودنت هم با دست های بریده شده ابوالفضل به آن شکل، با فریادهای پیچیده در تاریخ تنها خواهرت به آن آرامش و با خنده های گم شده 72 یار آسمانی ات به آن روشنایی می بخشی. ما انسان ها همیشه به محبوب هایمان چیزهای زیادی را هدیه می کنیم کلام، آرامش، احساس لذت، راحتی، نعمت و تو ارزشمندترین همه اینها را به ما هدیه کردی ........... فقدان............... زیرا نبودنت بود که بسیاری از قلب ها را بیدار کرد لبیک هایی که با نبودنت به صدا درآمد و و رسالت هایی که با نبودنت به ما واگذار شد. هر چند که تو دیگر نه پا بر زمین و نه سر در بدن داری ولی قرآن ناطق و پیام آوری جاودان شدی و اکنون همه جا تو را می بینم حتی در دورترین قلب ها.
و همیشه و هر لحظه برای بندبازان روی ریسمان لرزنده نگران بودم.
اما این حقیقت را بگویم که مردم روی زمین استوار و گسترده
بیشتر از بند بازانی که روی ریسمان لرزنده هستند سقوط می کنند.
اما اگر روزی دل به مردی آفتابگونه بستی
با او یکدل باش و براستی او را دوست بدار.
دخترم، هیچکس و هیچ چیز را
در این جهان نمیتوان یافت که شایسته تر از آن باشد
که دختری حتی ناخن پایش را عریان کند
برهنگی بیماری عصر ماست
بخشی از وصیت چارلی چاپلین به دخترش جرالدین.
پنجه می سایم بر پنجره ها
خفقان...
من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم، آی آی با شما هستم این درها را باز کنید
من به دنبال فضائی می گردم
لب بامی ...
سر کوهی...
دل صحرائی ...
که در آنجا نفسی تازه کنم
می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد
من هوارم را سر خواهم داد
چاره ی درد مرا باید این داد کند
از شما خفته ی چند
چه کسی می آید با من فریاد کند
"فریدون مشیری"
Design By : Pichak |